من به بی سامانی،
باد را می مانم.
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم.
سنگ طفلی ، اما،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت.
قصه بی سر و سامانی من،
باد با برگ درختان می گفت.
باد با من می گفت:"چه تهیدستی، مرد!"
ابر باور می کرد.
" حمید مصدق "