به نام خدا
یه روزی از روز های شلوغ تهران،شنگول و منگول و حبه ی انگور گرسنهشون میشه و هوس فست فود میکنن اما از اونجا که باباشون شب کاربوده مامان بزی تصمیم میگیره که از خونه خارج بشه و بره واسه بچههاش هایدا بخره بیاد.
یه مدت که میگذره آقا گرگه میاد و در میزنه میگه:منم منم مادرتون غذاآوردم...