زنگ دینی بود، ساعت آخر بود. بچه ها هم کلافه و خسته بودند. معلم دینی داشت در مورد خدا میگفت. عباس ساکت سرجاش نشسته بود و با بی حوصلگی سرشو بالا نگه داشته بود. عباس گنده ترین شاگرد کلاس بود ولی آروم و بی آزار بود، بچه با مرامی بود اما بعضی وقتها هم قاتی میکرد و شوخی های ناجور میکرد. اون روز...