روز بعد باز دوباره برگشته بودم دفتر. احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا. همهی ما فقط ول میگشتیم. و منتظر مرگ بودیم. در این فاصله هم کارهای کوچک میکردیم تا فضایهای خالی را پر کنیم. بعضی از ما حتی این کارهای کوچک...