عجب دنیایی شده..
کوچه ها را بلد شدم.. مغازه ها را..
و رنگ چراغ قرمزها.. حتی جدول ضرب را..
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم..!!
اما گاهی میان آدم ها گم میشوم..
آدم ها را بلد نیستم هنوز.
دیدی دلم شکست..
دیدی که این بلور درخشان عمر من..
بازیچه بود..
دیدی چه بی صدا..
دل پر آرزوی من..
از دست کودکی که ندانست قدر آن..
افتاد زمین…
دیدی دلم شکست….