پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بوددختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت
وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت
می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان...