و خدا میدانست که تو در سینه خود قلب سنگی داری نه دلی نه عشقی نه هوای یاری
من نمیدانستم که به سنگ دل بستم
با تمام عشقم روز و شب بنشستم
و تو دیدی و باز روی برتافتی و دور شدی که چه بینور شدی
من عاشقتر و تو چه مغرور شدی
تا که یک روز دگر تاب ندیدم در دل
و به خود گفتم اگر او ناز کند رو برنتاب تو...