وقتی پرپرش کردی..فکر نکردی ...
عکسی هم ندادی..بدون خداحافظی..دلش شکست...غرق اندوه بود ..نگران از اعتقاد ضعیف.. در جوشش عرقی سرد..چه نعره ها که نبودی و بشنوی..اسبش هم در اون شلوغی فروخت...عربها خوشحال... اما لحظه ای به فکر ضرر خود نبود ... فردین همچنان نگران تو بود... نگران...نگران... همچون یک...