برق فريبنده اي در آن مي درخشيد....در اين لحظه احساس عجيبي به او دست داد....انگار ماده اي نامرئي از بدن دختر تراوش مي كرد و مرد را به خود جذب مي كرد...آري....او عشق را آبستن شده بود....احساسي چنان قدرتمند كه احساس شهوت را ناديده جلوه مي داد......كنار پايش ميوه اي افتاده بود....آن را برداشت و...