سنگ اندیشه به افلاک مزن, دیوانه
چون که انسانی و از تیره سرطاسانی
زهره گوید که شعور همه آفاقی تو
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی
در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را
چون به معشوق رسی بی سر و بی سامانی
راز در دیده نهان داری و باز از پی راز
کشتی دیده به توفان و خطر می رانی
مست از هندسه روشن خویشی...