همچو پروانه شرر را نور دید
احمقانه درفتاد از جان برید
لیک شمع عشق چون آن شمع نیست
روشن اندر روشن اندر روشنی است
او به عکس شمع های آتشی است
می نماید آتش و جمله خوشی است
کای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
عاشق خویشند و صنعت کرد خویش
دم ماران را سر مارست کیش
نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی
گرد سرگردان بود آن دم مار
لایق اند و درخورند آن هر دو یار
از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می گوید:زمشتاقی کلیم
یا چنین جاه و چنین پیغمبری
طالب خضرم زخودبینی بری
می روم یعنی نم ارزد بدان؟
عشق جانان کم مدان از عشق نان
سال ها رفتم سفر از عشق ماه
بی خبر از راه حیران در اله
پابرهنه می روی بر خاک و سنگ
گفت:من حیرانم و بی خویش و دنگ
تو مبین این پاها بر زمین
زانکه بر دل می رود عاشق یقین
از ره منزل زکوتاه و دراز
دل چه داند ؟کوست مست دلنواز؟
تو به هر حالی که باشی می طلب
آب می جو دائما ای خشک لب
کین طلبکاری مبارک جنبشی است
این طلب در راه حق مانع کشی است
گر چه آلت نیستت تو می طلب
نیست آلت حاجت،اندر راه رب