شب می رسید وماه ،زرد و پریدهرنگ ،می برد ما رابه سوی خلسه ی نامعلوم . آنگاه ،ــ با نگاه عمق وجود خستهز رنجم را ، کاویددر بند بند ِجسممسیل ِ سریع ِساری غم را دیدلرزید بر رویچتر سیاه گیسویخود را ریختآنگاه خیرهخیره ، نگاهشپـُرسنده درنگاه من آویخت .پرسید :« بی من چگونهای لول ؟! »گفتم : ــ « ملول ...