داستانک: جیب به جیب
آمده بود کتابهاش را بفروشد. گفت بروم خانهاَش کتابهاش را اَنداز وَرَنداز کنم قیمت بگذارم بخرم. رفتم. خانهاَش خالی بود. انگاری خانهی کسی که بخواهد فرداش بپرد بههوای فرنگ. فقط دیوارهاش پُر بود. ردیف کتابها تمامِ دیوارهای سالن را گرفته رفته بودند تا سقف. مثلِ...