امشب می خواستم
زیباترین ساختمان را
با دستانم بسرایم
زیبا ترین سکوت را با
نگاهم گره بزنم
و انرا حوالی خودم حفاظی کنم تا
گوشه کنار تنهایی ام
خلوت نباشد
اما...
تا امدم همه اینها را ببافم
زانوان نازک اهو لرزید و
دلم
دلم
هری ریخت
به کوهستانهای بلند
به دشت های وسیع و سبز
پناه می برم
تا دیگر نباشم...