من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن
مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم
این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم
گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم
در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم...
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود
سر پــــر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او...
توی تقویم می نویسم تا بمونه یادگاری
روز تلخ عاشقی مون گفتی که دوستم نداری
می چکه قطره ی اشکم روی این جمله آخر
حتی این قلم نداره این شکست تلخ را باور
می گذره ماهی و سالی اما باز پر از غروبم
هر کی حالم و می پرسه به دروغ میگم که خوبم
نه می خوام کسی بفهمه با پریدنت شکستم
رفتی و تنهای تنها...
هيچ كس اشكي براي ما نريخت
هر كه با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفاءل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يك غزل آمد كه حالم را گرفت:
ما زياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب ز خنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر میکنی؟
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل...
جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني :
يارت شوم ، يارت شوم ، هر چند آزارم کني
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کني
بر من پسندي گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بيمارم کني
گر رانيم از کوي خود ، ور باز خواني سوي خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بيمارم کني
من طاير پر بسته ام...