پاییز که میشد
می نشستی روبروی تلویزیون ومیله های بافتنی را دست می گرفتی
دوروبرت پر بود از کلافهای نخ
جادو میکردی
از یک کلاف رنگی به قول خودت اسپورت دوروزه یک جفت دستکش یا یک کلاه لبه دار میساختی که احسنت بابا را میشنیدیم
بابایی که کم حرف میزد و کم شوخی میکرد
خلاصه میله های جادویت و دست های گرمت...