هرگز به دست اش ساعت نمی بست ؛ روزی از او پرسیدم :پس چگونه است که همیشه سر ساعت به وعده می آیی ؟
گفت : ساعت را از خورشید می پرسم .
پرسیدم : روزهای بارانی چطور ؟
گفت : روزهای بارانی ، همه ساعت ها ساعت عشق است ..
راست می گفت یادم آمد که روزهای بارانی ، او همیشه خیس بود .
وقتی تو...
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم
و فراموش میکنم
که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم،
بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند.
باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده.
از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت...
وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم !
وقتی کسی از صمیم قلبش صادقانه دوستمان دارد
در برابرش مسئولیم ...
در برابر اشکهایش ؛
شکستن غرورش ،
لحظه های شکستنش در تنهایی و لحظه های بی قراریش ....
و اگر یادمان برود !
در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد ،
و این بار ما خود فراموش خواهیم شد ...
کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی…
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های
بی تو...
خنده هایم شکلاتی شده اند..
زیادی خالــــــص!!!
تلخ تـــــــلخ...
بـا جنگل ، دریا و کوه ,
میتوان بهتریـن لحظات دو نفـره را
ساخت ,
اما برای یک تنها ,
فقط گم شدن و غرق شدن
و
سقوط …
نِگاهِ تــــــو
مــَـرا عاشق تر از پیـــــش می کند
چه...
باران که آمد
لبهایم باریدند !
نامت با باران آمد
و چشمهایم
و دستهایم
همه باران شدند
تو با قطرات باران طلوع کردی
باران که آمد کوچه باغ من و تو تب کرد
و کلاغها
تا صبح خواندند در ضیافت باران و مه
گنجشگها زیر چتر هم بال گشودند
باران که آمد
من ماندم و
یک جفت پای خسته در میان کوچه ی بی عابر
و تو دوباره...
امیدوارم روزی بتوانم بهترین شعر زندگیم را برای تو بسرایم
و تقدیم تو کنم گرچه که یقیین دارم که می دانی
نه تنها اشعارم که تمام هستی ام وجودم تقدیم به توست
تو الهام بخش بهترین ابیات شعرهای منی
وقتی اولین سلام نخستین دیدار
ملتهب ترین نگاه را به یاد می آورم
آن زمان که با نگاهی...
به خاطر مردمست که میگویم
گوشهایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی میشود
و مردم نمیدانند
چگونه میشود بیهیچ واژهای
کسی را که اینهمه دورَست
اینهمه دوست داشت.
[IMG]
بغض تلخ تنهایی ام را با ظعم شرابی مدهوش کننده فرو می برم....
تا شاید لحظات نفسگیر زندگی ام را در نیستی خوشایند بیخبری تسکین باشم....
و بی تو ماندن را تاب بیاورم...
نازنین فاظمه جمشیدی
از زمانی که تو مرا در آغوش می کشیدی...موهای پریشانم را نوازش میکردی ...می بوسیدی... و در انتها می بافتی
دیرزمانی است که گذشته...
اما من هنوز هم موهایم را باز نکرده ام
هیچ شانه ای اجازه ندارد جای دستان نوازشگرت را بگیرد
هیچ آینه ای نمی تواند به جای آییه ی چشمانت باشد
به یاد می آوری ؟
من...
تو ...
پهلوانِ شهرِ قصه هایِ منی ،
که در خوابِ غزل هایِ آشفته ی هر شبم ،
خودنمایی می کنی ...
تو ...
آوازِ گمشده ی پرندگانِ قفسی ،
و در جریانِ آبشارِ سینه یِ من ،
عبورِ نگاه را به تماشا نشسته ای ....
من نمی دانم که کیستم !
اما تو همانی ،
خاطره ای...