بخشهایی از کتابدر حالي که سرم پايين بود، کنارم نشست، موهايم را گرفت و سرم را بالا آورد؛ چنان به صورتم زل زد، احساس کردم اولين بار است ايراني ميبيند. بيشتر نظاميان از همان لحظه اول اسارتم اطرافم ايستاده بودند و نميرفتند. زياد که ميماندند، با تشر يکي از فرماندهان و يا افسران ارشدشان آن جا را...