مجنون و فضول
مجنون و فضول
مجنون روزی در آن کوچه ای که خانه لیلی در آن بود،سگی را دید.عاشقانه آن سگ را به بغل گرفت و دست نوازش بر سر او می کشید و او را می بوسید.
فضولی آن منظره را دید و به او گفت:ای مجنون خام،این چه دلباختگی است که به سگ نشان می دهی؟سگی که پلیدی می خورد و محل مدفوعش را با زبان...