ای شمع زردروی ، که با آب دیده ای
سر خیل عاشقان مصیبت رسیده ای
فرهاد وقت خویشی ، می سوز و می گداز
تا خود چرا ز صحبت شیرین ، بریده ای
یک شب سپند آتش هجران شوی ، چه باک
شش مه ، جمال یار نه آخر تو دیده ای؟
گر شاهدی ، ز عشق چرا زرد گشته ای
ور عاشقی ، برای چه قد بر کشیده ای؟
آن را که نور دیده ، گمان...