غمی بر سینه ام سنگینی میکند...
دور است از من... آنقدر دور که نه میتوانم دستش را بگیرم تا آرامش کنم و نه از او بخواهم تا به چشمانم نگاه کند، بلکه آرام شود...
میدانم از چه ناراحت است.. حسش میکنم... با تمام وجود
اما او فکر میکند تنهاست... ما را هم که نمیبیند....
او غمگین است و من از غمگینی او...