کفش ها را می کنم و می گذارم توی جا کفشی مسجد. چند دقیقه ای ماند ه است به اذان مغرب. مسجد نسبتاً خلوت است فقط چند تایی پیر مرد کج و کوله که انگار هیچ کار دیگری ندارند تکیه داده اند به پشتی ها و با هم گپ می زنند. آن طرف تر تک و توکی جوان هم هستند. یکی ایستاده است به نماز، دومی سه چهار ردیف عقب تر...