منم بچه بودم زیاد دوست نداشتمش
نمیتونستم حجم زیاد سرمایی که تو بدنم نفوذ میکرد رو تحمل کنم
ولی الان که قدرت مقابله با اون سرما رو دارم میتونم زیباییهایشو ببینم
همه چیز خاکستری میشه با یه تن کمی از رنگهای ملایم
من عاشق این رنگها هستم
زیبایی با سکوت سنگینی که برف داره
میدونی یه چیز دیگه که هست...
اون حس رو از پنجره اتاق خودم گرفتم وقتی پرده ها رو میکشم و به باریدن برف از آسمون نگاه میکنم . میدونم بیرون خیلی خیلی هوا سرده ولی اونجایی که من وایستادم گرمه
همون موقع هست که یاد اون کارتون خوابهایی میوفتم که یه سالی چقدر گوشه خیابون جنازه هاشونو پیدا میکردن
اینه که احساس امینیت میکنم
ببخشید من...
قسمت غمخواه درونی شدت و ضعف داره یه روزهایی هست که بطور کل گم میشه اونم شاید احتیاج به مرخصی داره
ولی کسی که یه بار تجربه ش کرده باشه تا آخر عمر خوراکشه
البته بدک هم نیست میشه منشا تمام دلنوشته ها ... البته برای من که اینطور بوده
واااای من چه خوشحالم که یه انسان تو این دنیا هنوز ندیده و نشناخته...
به به :w40:
به مبارکی و میمنت :w40:
انشالله که خوشبخت و عاقبت بخیر باشین :w40:
امیدوارم همیشه تو زندگی یکتا ایزد نگهدار عشقتون باشه :w40:
بقیه چیزا حله :w40:
:w36:
وسطی بچتونه :redface:
:biggrin: :biggrin: :biggrin:
بیخیال عزیزم بخند دنیا مگه همش چند روزه؟ :w36:
منم گفتم که دور همی یه کم بخندیم :w40: :w36:
خوبی خوشی چه خبرا؟ [IMG]
تو صفحه ابراهیم چشمم خورد به پستت همچین حس خوبی نداشت نوشته هات
البته زیاد یادم نمیاد چی بود ولی میخواستم از خودت بپرسم چرا اینهمه افسردگی تو...
فقط امیدوارم نوشته هام حس بدی رو به شما منتقل نکرده باشه یوخسا خودمو نمیبخشم. چون شما همیشه سعی در برطرف کردن حسهای بد من داشتین و این انصاف نیست که من در عوضش کدورت به شما بدم.
همیشه فکر یه نوشیدنی داغ پشت یه پنجره ای که داره اون سمت برف از آسمون میاد یه حس آرامش و امنیت رو به من القا میکنه...