نتایح جستجو

  1. pouya6721

    سلام میبینم که 18 ساعته نیستی و 2 روزه ازت خبری ندارم! حالت خوبه نیلگون جان؟

    سلام میبینم که 18 ساعته نیستی و 2 روزه ازت خبری ندارم! حالت خوبه نیلگون جان؟
  2. pouya6721

    مرسی شیرین جان عکسهای خیلی خوشکلی بودن

    مرسی شیرین جان عکسهای خیلی خوشکلی بودن
  3. pouya6721

    مرسی خوشبختم از اشناییتون

    مرسی خوشبختم از اشناییتون
  4. pouya6721

    مرسی خیلی جالب بود

    مرسی خیلی جالب بود
  5. pouya6721

    [IMG]

    [IMG]
  6. pouya6721

    [IMG]

    [IMG]
  7. pouya6721

    [IMG]

    [IMG]
  8. pouya6721

    [IMG]

    [IMG]
  9. pouya6721

    [IMG]

    [IMG]
  10. pouya6721

    [IMG]

    [IMG]
  11. pouya6721

    [IMG]

    [IMG]
  12. pouya6721

    اسم؟ رشته تحصیلی؟ البته اگه دوست داری بگو

    اسم؟ رشته تحصیلی؟ البته اگه دوست داری بگو
  13. pouya6721

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    سلام خدمت دوستانی که مثل خودم جدیدا وارد این تاپیک میشن:gol: تو صفحه 29 یه داستان خوندم که خیلی خیلی روی ادم تاثیر گذار هستش این لینک اون داستانه.اگه حالشو داشتید بخونید http://www.www.www.iran-eng.ir/showpost.php?p=258555&postcount=285
  14. pouya6721

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    جاده مرد در امتداد جاده راه مي رفت و هر از گاهي كه صداي ماشيني مي شنيد به پشت سر خود نگاه مي كرد اما تا مي خواست چيزي بگويد ماشين با سرعت از كنارش مي گذشت.چند ساعت گذشت و مرد ديگر قدرت رفتن نداشت اما مي دانست كه تا مقصد هم راهي نمانده با خود مي گفت خدا هيچ وقت فكر من نبوده وگر نه تا حالا حتما...
  15. pouya6721

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    دخترك چسب فروش : دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم". دخترک به کفش ها نگاه کرد و...
  16. pouya6721

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    راز زندگي در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند. يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن. فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده. و سومي گفت: راز...
  17. pouya6721

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    انعکاس زندگي پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآي‏ي‏ي!! صدايي از دوردست آمد:آآآي‏ي‏ي!! پسرم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟ پاسخ شنيد: کي هستي؟ پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو! باز پاسخ شنيد: ترسو: پسرک با تعجب از پدرش پرسيد...
  18. pouya6721

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرين بالا رفت. سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم. و سپس در برابر...
  19. pouya6721

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد. با هيچکس صحبت نميکرد...
  20. pouya6721

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي مي‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‏کرد،تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق تامي کوچولو رفت. تامي از ترس زير...
بالا