مصلح میخواست با من تو سایه یه صحبتایی بکنه هر چی من میگفتم عزیزم بیا اینجا زیر نور با هم صحبت کنیم میگفت نه بریم تو سایه که کسی نبیندمون .. بهش میگم واسمون حرف در میارن میگه مهم نیست .. خلاصه انقدر گفت که من اومدم تو سایه , حالا اینجا تو سایه ام انقدرم تاریکه که هم من اونو گم کردم هم اون منو ...