پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم با تو رازی دارم اندکی پیش تر آی، آدم آرام و نجیب آمد پیش، زیر چشمی به خدا می نگریست..نازنینم آدم! قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید، یاد من باش که بس تنهایم..!بغض آدم ترکید، گونه هایش لرزید به خدا گفت: من به اندازه گلهای بهشت، به اندازه عرش، نه نه من...