یک روز می آیی به دیدارم با کوله باری از پشیمانی
آن روز جای گل به چشمانت جا کرده خاری از پشیمانی
از باد می پرسی نشانم را از خاک می بویی مرا اما
وقتی نمی بینی وجودت را جز در حصاری از پشیمانی
تنها نشانم را که یک سنگ است،گرمای دستت لمس خواهد کرد
یک سینه هق هق یک دهان فریاد،همراه داری از...