مبند، ای دل، بجز در یار خود دل
امید از هر که داری جمله بگسل
ز منزلگاه دونان رخت بربند
ورای هر دو عالم جوی منزل
برون کن از درون سودای گیتی
ازین سودا بجز سودا چه حاصل؟
منه دل بر چنین محنت سرایی
که هرگز زو نیابی راحت دل
دل از جان و جهان بردار کلی
نخست آنگه قدم زن در...
در آن دقايق پر اضطراب پر تشويش
رها ز شاخه بر امواج بادها مي رفت
به رودها پيوست
و روي رود روان رفت برگ
مرگ انديش
به رود زمزمه گر گوش كن كه مي خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها
بر آستانه در گرد مرگ مي باريد
از آسمان شب زده در شب
تگرگ مي باريد
و از تمام درختان بيد
با وزش باد
برگ مي باريد
كه آن تناور تاريخ تا بهاران رفت
به جاودان پيوست
و بازوان بلندش
كه نام نامي او راهميشه با خود داشت
به جان پيوست
به بيكران پيوست
آه چه شام تيره اي از چه سحر نمي شود
ديو سياه شب چرا جاي دگر نمي شود
سقف سياه آسمان سودئه شده ست از اختران
ماه چه ماه آهني اينكه قمر نمي شود
واي ز دشت ارغوان ريخته خون هر جوان
چشم يكي به ماتم اينهمه تر نمي شود
مادر داغدار من...