تمام تنم مرداب است
و چشمهایم هر روز ترک می خورد
حالا
روزنامه ها هم کفاف عصرهای سرگردان را نمی دهند
کافه ای نیست که باتو تنها باشم
اگر نه هیچ عصری بدون تو زیبا نیست
شب ها
پر از بیراه های خواب می شوم
آنقدر بیراه رفته ام
که یادم می رود
متکا را به جای تو بغل کنم
دنیای بدی بود
هنوز هم دنیای بدی ست...