مهدي باكري به ساعتش نگاه كرد. سه ساعت از قرارش با حميد (برادرش) ميگذشت؛ اما
هنوز او نيامده بود. دلش شور ميزد. دعا ميكرد كه حميد گير مأموران مرزي نيفتاده باشد.
آخرين نامهاي را كه حميد از طريق يكي از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند: مهدي جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرين...