پشت دیوار شهر
حوالی همین دشت همیشه سبز
انجا که قدم هایمان بال در می اورند
انجا که خبر از حرص تن و من نیست
کسی منتطز ایستاده
صدایمان میزند
چه می شد شانه یه شانه ی هم
به دور از هرچه غم
دستها گره در هم
و به استقبالش به پا بوسش می رفتیم
چه می شد؟
پشت دیوار شهر
حوالی همین دشت همیشه سبز
انجا که قدم هایمان بال در می اورند
انجا که خبر از حرص تن و من نیست
کسی منتطز ایستاده
صدایمان میزند
چه می شد شانه یه شانه ی هم
به دور از هرچه غم
دستها گره در هم
و به استقبالش به پا بوسش می رفتیم
چه می شد؟