♫تـو مغازه یه پسر بچه ی 5 6 ساله کوچولو رو دیدم که داـت همینجوری گریه می کرد و به مامانش می گفت من از اون لواشک بـزرگها می خوام
مامانش هم بش توجه نمیکرد و می گفت کوفت بخوری.
این صحنه رو که دیدم بـه چشمای معصومِ پـسر بچه که پر از اشک شده بود
یه لبخند ریـز و مـجلـسی زدم و لواشک رو برداشتم و رفـتم...