مغرور بودم
هوای خیالت که به سرم زد
شاعر شدم
غروری نماند
خورد شدم
ببین
گرفته است هوای اینجا
برویم هوا خوری؟
دو سه روزی بیش از پاییز نمانده
برویم پیاده روی؟
برگ های کف پیاده رو
منتظراند
برویم قدم زنان
دور بریزیم بی قراری را
من باصدای خزان برگها میشنوم
با صدای خشش برگها می گویم
تو هرچه خواسنی بگو...
تمام درد ها در یک کلمه خلاصه می شود
در یک پرسش
چرا؟
و جوابش جایی نیست
جز
در باور هایمان
جز در وجدانمان
که اگر باوری باقی مانده باشد
و
وجدانی بیدار باشد
می ترسم
از تمام انچه که افتاد
از تمام انچه که می افتد
وقتی هیچ روزنه ایی نیست
می ترسم
چه میشد یکبار هم خورشید با میل افتابگردان سر می چر خاند
تا بوده
انگار همین بوده
تا بوده انگار درد بود ه
چی می شد درد پایان داشت
یکبار هم سراب وعده اب می داد
این همه جا در دنیا این همه قناری
چرا
چرا عاقبت...