عاقا این خاطره واسه دوران دبیرستانه...
سال سوم دبیرستان بودیم، ساعت فوق العاده بود و ریاضی داشتیم. بچه هام حسابی خسته بودن و حوصلشون سر رفته بود، شروع کردن به کاغذ گلوله کردن و تو سر هم پرت کرد... استادم روش به تخته بود و داشت واسه خودش درس می داد فقط گاه گاهی از هر و کر بچه ها بر میگشت یه نگاه...