به میهمانی من بیا
برایت اب و افتاب اورده ام
و سبدی پر از سیب که با انگشتان چیده ام
سطر سطر این شب را با رنجی سنگین سروده ام
تو
ای خیال
خوش خیالی های من
پیراهنی از جنس بودن برایت بافته ام
خواستی تنت کن
نخواستی نگه اش دار
شاید روزی سرما زد و لرزیدی
رعد زد و ترسیدی باران بارید و خیس شدی
..........
به نظر امشب
دل ابرها گرفته
و طاقت باران به سر امده
و شب
در سکوت شهر ازادانه قدم میزند
و من
پر از اندیشه های نم خورده
و چرا هایی که
بغض شدند
و بغض هایی که
تا گلو رسیدند
و گلویی که
مردانه سکوت کرد
و خاطرات ادمهایی که
در این پیاده روی دونفره ی بارانی
دلیل گفتگوی
من و خدا شدند.
هر بار که در دلم
سنگینی زمان و مکان را حس می کنم
زیر لب نامت را زمزمه می کنم
که شاید ارامش
به سینه تنگم برگردد
تو هرگز نخواستی به عادت بودن تبدیل شوی
و بعد ناگاه بروی و من را در
این کویر وسیع تنها بگذاری
تو حقارت مرا نمی خواستی
اصلن از حقارت هیچ انسانی لذت نمی بردی
اشتباهات کوچک ادمها را...
سعید می گفت
میدونی یه قدم مونده به اخر دنی برای من کجاس؟ همین چیزایی که می نویسمه
من با این نوشته ها زنده میشم
پس ترو خدا گیر الکی نده
می گفت
ببین عرفان
گاهی اوقاتم خودمم نمی فهمم چی می نویسم
اما وقتی ی نویسم حس می کنم یه کوه سنگین از روی سینه ام برداشتن
راست می گفت خیلی بهش گیر می دادم...