جهان، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگر...
بی تار و پود
در بيداري لحظه ها
پيكرم كنار نهر خروشان لغزيد.
مرغي روشن فرود آمد
و لبخند گيج مرا بر چيد و پريد.
ابري پيدا شد
و بخار سر شكم را در شتاب شفافش نوشيد.
نسيمي برهنه و بي پايان سر كرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختي تابان
پيكرم را در ريشه سياهش بلعيد.
طوفاني...