پیرجویی به نزد ادمین آمد و گفت من هنری دارم که هيچ کس ندارد
ادمین گفت هنرت را به نمايش بگذار
پیرجو يک سوزن از جيبش در آورد و به طرف ديوار پرت کرد.سوزن به ديوار فرو رفت
پیرجو دوباره يک سوزن پرت کرد و سوزن به ته سوزن اولی فرو رفت
برای بار سوم سوزنی پرتاب کرد و به همين...