پس از آفرینش آدم
خدا گفت به او: نازنینم آدم،
با تو رازی دارم ، اندکی پیشتر آی.
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا
دلش انگار گریست.
"نازنینم آدم
( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )
یاد من باش که بس تنهایم"
بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید،
و به خدا...