يه بار پدربزر گم(باباي بابام) خونه باباجيم(باباي مامانم)مهمون بوده كه خالم كه 7 8 سالش بوده يه كار بدي ميكنه باباجيم دعواش ميكنه.
شب ميخوابن صبح كه پدربزرگم براي نماز بلند ميشه ميبينه جاش خيسه .بيچاره با كلي خجالت ميره حموم لباساو عوض ميكنه.
سر صبحونه خالم رو به باباجيم ميگه خوب شد شب اومد جاتو...