گاه يك سنجاقك
به تو دل مي بندد
و تو هر روز سحر
مي نشيني لب حوض
تا بيايد از راه،از خم پيچك نيلوفرها
روي موهاي سرت بنشيند
يا كه از قطره آب كف دستت بخورد
گاه يك سنجاقك
همه معني يك زندگي است...
اذان جمکران شوری به پا کرد
دلـــم را از غـــم عالم جدا کرد
صبا را گشته بودم محرم راز
مــرا با رمــز غیبت آشنا کرد
بخوان در دل تمنـــای فـــرج را
بگو شاید نگاهی هم به ما کرد