راستش یکمی دلم گرفته، الان خونهی مادرشوهرم اینا داریم میخوابیم،چون دیگه کل وسایل خونه جمع شده و جایی برای خواب نیست. فردا اسبابی که یه روزی به این شهر آوردم و چیزهایی که آروم آروم تهیه کردم قراره ازین شهر بره، یازده سال زندگی خوبی داشتم اینجا، برام سخته که دارم ازین شهر میرم، به یه سری چیزها...