در تالار آزاد مى گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى زنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى كند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى شود. پس از آن كه تازيانه ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى ، با او رو در رو شدم و پرسيدم : اين تازيانه...