ابر گریان غروبم که به خونابه اشک
میکشم در دل خود، آتش اندوهی را
سینه ی تنگ من از بار غمی سنگین است
پاره ابرم که نهان ساخته ام کوهی را
آسمان گریه ستاند بر سر خاک
بینوا من که در این گریه ی من، مستی نیست
همچو مه، کاهش من از غم بیفردائی ست
همچو نی، وحشتم از باد تهیدستی نیست
آسمان بستری افکنده از...