چقدر ادای آدمهای سرماخورده را درآورده ام تا تو نگرانم شوی و بگویی:
بارون کار خودش رو کرد...سرما خوردی!!
بعد من پقی بزنم زیر خنده که عزیزم.... باران که سرما ندارد... باران عشق دارد!!!سرما که خوجلی ندارد
برای چه باید میگریستم ؟
برای از دست دادن یک زندگی که هرگز نداشتم؟
برای ترکِ مردی که نه دوستم داشت نه دوست داشتنِ مرا میفهمید ؟
یا برای آرزوهایی که سالیانِ قبل به عشقِ رسیدن به او زیر پا گذاشته بودم،
بی آنکه به عشقی رسیده باشم؟
در حقیقت، باید میخندیدم.
باید از اعماقِ قلبم...
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هرروز صبح
یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهارصد دلار
پول می گذاره ولی دوتا شرط داره. یکی اینکه همه پول را باید تا شب خرج کنی،
وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول را به حساب دیگه ای منتقل...
پاییز فصل هوای دونفره نیست.
در پاییز نه از روزهای کشدار گرم و شبهای بیپایان تابستان خبری است که برای پر کردنش نیاز به نفر دومی داشته باشی.
نه روزها آنقدر دوام دارد که برای پر کردن آن به نفر دومی فکر کنی.
در پاییز مشکل زمستان هم نیست که سرما از بیرون بزند و استخوانت را بترکاند و تنهاییات...
می خوام یه اعتراف کنم!
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی...