پیرمرد هر روز از دور، پسرک کنار ساحل را نظاره میکرد. پسرک هر روز به هنگام جزر پابرهنه در امتداد ساحل میدوید و چیزی را به طرف اقیانوس پرتاب میکرد. یک روز پیرمرد به سمت ساحل رفت و دید پسرک سراسیمه و چالاک ستاره های دریایی را که هنگام مد به ساحل رسیده اند یکی یکی به اقیانوس می اندازد. فریاد زد...