هیچی دیگه بعدش بچه ها برگشتن..یکم حرفیدیم..پژمان اینا هم اومدن...بعدش بچه ها خدافسی کردن و من و آمنه و آرچی و آرام و میلان و آرخا ( علیرضا ) تا 8 با هم بودیم ..رفتیم کتاب خریدیم و بستنی خوردیم و اینا...سیاوش و دوستش هم ساعت 5 رفتن!
بابت این تاپیک بن کتاب دستت درد نکنه...یه تاپیک درست تو اون گفت گو آزاد باشه..همونه..من که کتاب خریدم باهاش کلی هم دعات کردم...چون اگه تاپیکت نبود عمرا دنبال بن و این داستانا میرفتم....!!!!(گل)