امروز با مورچه ی کوچکی که روی خط صافی به تندی قدم برمیداشت حرف میزدم
میگفتم و مورچه میرفت و باز هم میگفتم
اشک هایم جاری شد...
مورچه میرفت و من باز هم میگفتم
چشمهایم را بستم و باز کردم
حلقه ای چون رود دور مورچه را گرفته بود و مورچه دور خود میچرخید
دلم برایش نسوخت
تازه مثل من شده بود