روزی روزگاری مردی(پیرجو) به دربار خان زند(sky shield) میرود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان(sky shield) را ملاقات کند. سربازان(بر و بچ) مانع ورودش میشوند. خان زند(sky shield) درحال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد (پیرجو) را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان (sky shield)...