شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
در این تاریکی آور...
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد اين دلم جای دگر نمیشود
ديده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
جام ز تو جوش میکند دل زتو نوش میکند
عقل خروش میکند بی تو بسر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی تو بسر نمیشود
جاه و...
حق پدید است از میا ن دیگران
همچو ماه اندر میان اختران
گر نبینی این جهان معدوم نیست
عیب جز انگشت نفس شوم نیست
دو سر انگشت خود بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده
روسر در جامه ها پیچیده ای
لاجرم با دیده و نا دیده ای
با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
مجنون شدهام از بهر خدا
زان زار تو مرا یک سلسله کن
آخر تو شبی رحمی نکنی
بر رنگ و رخ همچون زر من
تو سرو و گل و من سایه تو
من کشته تو تو حیدر من
تازه شد از او باغ و بر من
شاخ گل من نیلوفر من
رحمی نکند چشم خوش تو
بر نوحه و این چشم تر من...
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه...