در شهري در آمريكا، آرايشگري زندگي ميكرد كه سالها بچهدار نميشد. اونذر كرد كه اگر بچهدار شود، تا يك ماه سر همه مشتريان را به رايگاناصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچهدار شد!
روز اول يك شيريني فروش وارد مغازه شد. پس از پايان كار، هنگامي كه قنادخواست پول بدهد، آرايشگر ماجرا را به او گفت...